اي بيخبر ز درد و آهم / خيزيد و رها كنيد راهم
من گم نشدهام مرا مجوييد / با گمشدگان سخن مگوييد
روزگاري شاعري بزرگ، براي زبان و ادبيات و فرهنگ ما، شعري سروده بود با
عنوان زيبا و گوياي: «روزگار غريبي است نازنين...». و در حقيقت نيز روزگار
غريبي است و جامعهاي غريبتر كه ميتواند سالمترين و هوشمندترين آدمها
را به سوي خودشيفتگي و ازخودبيگانهشدن پيش برد. روزگار عجيبي است كه هر
اندازه در آن بيشتر تامل ميكنيم، حيرت بيشتري به سراغمان ميآيد. امروز
بزرگان عالم سياست، بهگونهاي شگفت و البته تحسينبرانگيز، كمتر هراسي از
آن دارند كه از تكثر فرهنگ و زبان ايراني سخن بگويند و حتي در ديدارهايشان
با مردم نواحي مختلف ايران، به زبان مادري آنها، بهجز فارسي، سخنراني
ميكنند تا نزديكي خويش را با فرهنگ ايشان نشان دهند. در حالي كه آنها بايد
بيشتر از هر كسي از بهخطرافتادن «وحدت ملي» وحشت داشته باشند و نگران
آنكه مبادا تاكيد و تاييدي در اينجا و آنجا، ولو كمرنگ، به فرهنگهايي كه
هزاران سال در اين كشور در كنار هم زيسته و يكديگر را تقويت كرده و «ايران
فرهنگي» را ساختهاند، به اين وحدت و قدرت آنها خدشهاي وارد كند. اما در
همين روزگار، آدمهايي كه اصلا و ابدا كارشان سياستبازي نيست، ناگهان وارد
ميدان ميشوند تا در موضوعي به اهميت «حق قانوني تدريس زبان مادري» كه در
اصل 15 قانون اساسي پيشبيني شده است، دخالت كنند. بزرگاني كه كارشان پژوهش
و تقويت فرهنگ و زبان است، اينبار رسالت خود را در آن ميبينند كه
«توطئه»ها را كشف كنند و دستورالعمل حذفي، براي زبانهايي كه به مذاق آنها
خوش نميآيد، صادر كنند. ظاهرا، امروز زبانهاي فرهنگ ما ديگر داراي
«ارباباني» شده كه بايد به ما بگويند چه بكنيم و چه نكنيم. روزگار غريبي
است... گويي اينجا هر بزرگواري كه نام «بزرگ» و بهويژه «بزرگ هنر و ادب»
بر او نهاده شد، بايد از همان نخستين سالهاي دريافت اين مقام ، بكوشد كه
دست به كاري بزند كه ديگران را از اين قضاوت عجولانه پشيمان كند. بهخصوص
زماني كه در سالهاي پختگي عمر و موقعيتي قرار گرفته كه بايد بداند هر
كلامش ميتواند جماعتي بزرگ را به گمراهي بكشد: تلخي داستان شاملو و سخناني
را كه در سالهاي آخر عمر بر زبان راند و بدون هيچ شناختي، «ضحاك» شاهنامه
را قهرمان مبارزه طبقاتي كرد و «كاوه آهنگر» را سردسته اوباشي كه فردوسي
(با نامبردن از او با تحقيرآميزترين واژگان) در قالب يك فئودال باستاني،
تلاش كرده به مقام قهرماني برساند، هنوز در اذهان ما هست و ميدانيم بيشتر
از آنكه آن عزيز مسوول اين كار باشد، كساني مسوول هستند كه تمايل دارند
بهجاي هر كاري از همهكس و همهچيز «اسطوره» بسازند و سپس به
اسطورههايشان مجوزي كامل و بيحدومرز براي هرگونه اظهارنظر بدهند تا
خودشان را بالا بكشند و اين داستان پيشينهاي دردناك دارد كمااينكه گروهي
از نوشتههاي عربستيزانه و غيرقابل دفاع نويسنده بزرگي چون هدايت هنوز
بهانهاي است براي تاختن به فرهنگ ايراني از سوي شوونيستهاي عرب. همين
است كه امروز هم شاهد خبري هستيم كه بايد برايمان همچون خبر يك زمينلرزه
ميبود.
اما متاسفانه ما در چنان انفعالي بهسر ميبريم كه ظاهرا هيچ مسالهاي
نميتواند وادار به واكنشمان كند: در همايش رسمي يكي از مهمترين نهادهاي
رسمي، بزرگاني كه هركدام خدمات بسياري به زبان و ادبيات اين پهنه كردهاند،
اما روشن است نه تخصصي در سياست دارند، نه در مديريت و نه از همه كمتر در
سياست و تاريخ اين عرصه فرهنگي، بسيار تاكيد كردهاند كه آموزش زبانهاي
محلي كه در اصل 15 قانون اساسي از ابتداي انقلاب اسلامي آمده، اما هرگز به
ملاحظات امنيتي (كه در دوره جنگ و زماني شايد موجه هم بودهاند) اجرا نشد،
ميتواند به زبان فارسي ضربه بزند. برخي از اين دوستان حتي تا به جايي پيش
رفتهاند كه اظهار كردهاند: بهتر است فقط درباره اين زبانها پژوهش كنيم
(يعني مردم زبانشان را كنار بگذارند) و برخي تا جايي كه طبق سنتي مرسوم و
بسيار مورد پسند عوام در اين كشور كه در زبان مردمي به آن، سنت «داييجان
ناپلئوني» ميگويند، باز يك دست «بيگانه غربي» را اينجا هم (يعني در واقع
در قانون اساسي ما) پيدا كردهاند. جالب آن است كه اندكزماني از آن
نميگذرد كه مدير يكي ديگر از نهادهاي نيمهرسمي و فرهنگي كشور، با «شجاعت»
و «قاطعيت» حكم قتل زبان مادري بيش از 20ميليون آذريزبان ايران و
ميليونها آذريزبان يك دولت ملي، همسايه و دوست ايران (آذربايجان) را صادر
كرد و آن را «چيزي» بيارزش تلقي كرد كه ارزش مطالعه دارد و نه قابليت
گسترش و انديشيدن و در اين ميان، پاي روستاييان ما را هم پيش كشيده و جمله
نامناسبي هم درباره آنها گفت. اين چهره «برجسته» تا حدي پيش ميرود كه
استادان كشور همسايه را بيسواد و بيشعور مينامد و در «حد دهاتيهاي ما».
البته همه اين رويكردهاي پانايرانيستي، به حساب مبارزه با پانتركيسم
گذاشته ميشود در حالي كه بهترين خوراك براي پانتركيستها و همه پانها
ديگر اينگونه اظهارات غيرمسوولانه است. پرسش اين است: آيا بايد تعجب كنيم؟
به گمان ما، بههيچوجه: سيستم اجتماعي ما به چنين سخنان و چنين
انديشههايي دامن ميزند. بسياري از روشنفكراني كه خود را مدرن يا پسامدرن
مينامند، ابايي از آن ندارند كه در همه زمينههايي كه كوچكترين اطلاعي
ندارند وارد شوند. سينماگران، «گزيده شاعران بزرگ كلاسيك» منتشر ميكنند و
دوست دارند نام خود را كنار غولهاي ادبيات ايران بگذارند و از ميان آثار
آن بزرگان از پيروانشان بخواهند گزيده آنها را بخوانند؛ ادبا، معتقدند كه
در حق ما ظلم شده است كه تاكنون جايزه نوبل ادبيات نگرفتهايم و حتما
توطئهاي در كار است؛ گروهي يكسال مدعياند اسكار حق ماست و اين جايزه
اصلا سياسي نيست، چون «اتفاقا» يك فيلم ايراني برنده جايزه شده و سال بعد،
يكباره «اسكار» را سياسي اعلام ميكنند چون يك فيلم ضدايراني برنده ميشود.
دانشمندانمان، حتي آنها كه در سرزمينهاي ديگر زندگي ميكنند، چنان
تحتتاثير سخنان اغراقآميز هموطنان است، كه گمان ميبرند جهان يكسره
زيرسلطه آنهاست و نهادهايي كه در آنها خدمت ميكنند، وابسته به وجود ايشان.
در اين شرايط، به مصداق «هر كسي از ظن خود شد يار من»، «پان»ها يا
شونيستهاي قومي هم حرف خودشان را ميزنند و البته از شنيدن چنين اظهاراتي
از دست بزرگان ادب و متفكر برجسته معاصر، بسيار خوشحال چون برايشان خوراكي
كامل براي مبارزه «ضد فارس» تهيه ميكند؛ ضدعربهاي نژادپرست، آموزش زبان
عربي را در مدارس ما بهانه ميكنند كه از تبعيض نسبت به زبانهاي ديگر سخن
بگويند، بدون آنكه توجه كنند تقريبا تمام ادبا و دانشمندان زبان فارسي
عربشناس و عربدان بودند؛ شوونيستهايي كه هنوز روشهاي صدسال پيش يك
مستبد وابسته به بيگانه، سنتگرا و زورگو را «بنيانگذاري ايران نوين»
مينامند؛ آدمهاي تحصيلكردهاي كه افتخار خود را دفاع از آدم
عقبافتادهاي ميدانند كه جامعهاي عقبافتادهتر جسارت داشت خود را با
پادشاهان «منورالفكر» اروپايي مقايسه كند، چون چند ساختمان به دست خارجيان
برپا كرده و چند رييس قبيله را بهدار آويخته بود. متاسفانه مشكل ما در اين
پهنه آن است كه حتي اگر كسي قابليت تبديلشدن به انساني هوشمند و مفيد
براي جهان را هم داشته باشد، با روابط مريد و مرادي، ما فنايش ميكنيم. اين
مثال را زياد شنيدهايم، اما تكرار آن هميشه سودمند است كه بهترين راه
نابودي يك چيز، دفاع بد از آن است. زبان فارسي بهويژه زباني كه به همت همه
مردم ايران و در بسياري موارد كساني كه زبان مادريشان فارسي نبوده
(شهريار، ساعدي، يونسي، فرزاد...) ساخته شده و آنقدر قدرتمند هست كه نيازي
به چنين مدافعاني نداشته باشد. هرچندگاه همين شوونيسمهاي بيمايه شاعري
چون شهريار را وادار كرد كه شعر معروف «الا يا تهرانيا انصاف ميده...» را
بسرايد. اين يادداشت را با شعري زيبا از يكي از بزرگترين شاعران ايران
آغاز كردم. براي اين كار دليلي داشتم. يك شب به ديدار اپراي عروسكي «ليلي و
مجنون» به كارگرداني دوست عزيز، بهروز غريبپور رفته بوديم. بهروز، انساني
توانا و انديشمند، مديري مبتكر (بنيانگذار و مدير اوليه دو نهاد بزرگ از
ميان دهها نهاد ديگر: فرهنگستان بهمن و خانه هنرمندان)، يك كرد و يك
ايراني است كه به هر دو افتخار ميكند، به زبان مادرياش و به فارسي عشق
ميورزد و تحصيلاتش را به ايتاليايي انجام داده؛ بهروز آن شب غوغايي برپا
كرده بود، اشعار زيباي فارسي نظامي بر ديوارها با رقص نور شگفتانگيز
بودند، افسانهاي برون آمده از بنمايههاي بينالنهريني و عربي، درآمده به
فارسي فاخر نظامي در اپرايي به زبان آذري اثر عُزير حاجيبيگف، آهنگساز
ارزشمند آذربايجاني، با عروسكهايي كه در ايران ساخته شدهاند، با
سرمايهاي كه از جيب خود او و دوستانش و در غياب مسوولاني كه بايد حامي
چنين هنر ارزشمندي باشند و البته با طراحي و تكنيكي كه خود وي ابداع كرده و
با اپراي كلاسيك ايتاليايي پيوند خورده.
معجزهاي از فرهنگ در برابر چشمان ما در جريان بود، از دهها فرهنگ كه
دست به دست هم داده بودند و براي كسي همچون من كه يك كلمه آذري نميداند،
تجربهاي بينظير از آنچه فرهنگ در واقعيت هست، چيزي به دور از تعصبات
نژادي و زباني و سنتي و... غنايي وصفناپذير كه شخصيتي چون غريبپور نيز
ميسازد، شخصيتي كه نه يكهزارم آن ادعاها را دارد و نه بهدنبال
اسطورهشدن است، نه يافتن مريدي كه استاد خطابش كند و نه يك لحظه از معجزه
فرهنگياي كه با همين اجراهايش از «رستم و سهراب» گرفته تا «مكبث»، از
«عاشورا» تا «مولوي» همهجا برپا كرده. وجود سنتهايي همچون اين اشعار و
اين اپرا و اين كوشندگان خاموش و آرام فرهنگ است كه به ما اميد ميدهد شايد
آيندهاي بهتر داشته باشيم و شايد در آن آينده، اثر دريايي را كه در آن
ناخداياني بر كشتيهاي خودشيفتگي به پيش ميتازند و از فرط خامي، نميبينند
كه خروش اطرافشان، نه فريادهاي بالندگي كه ضجههاي بيچارگي است، آنها كه
آنقدر در خلسهاند كه فرورفتن آرامشان در گرداب پوچي را جدي نميگيرند،
فراموش كنيم. درود بر عروسكان جاندار بهروز، درود بر نظامي جاودان و بر
بيگف بيمانند؛ و درود بر موسيقي و بر اپراي فاخري كه پستيها و بلاهتها
را در خود نيست ميكند. منبع:روزنامه شرق-14بهمن1392